لقمان حکيم در خانه فرد ثروتمندي خدمت مي کرد . لقمان مردي چالاک ، پاک و امين و درستکار بود . به همين دليل ،
مرد ثروتمند براي او احترام بسياري قائل بود و لقمان را از فرزندانش نيز بيشتر دوست مي داشت و احترام مي کرد .
نقل کرده اند که لقمان اگرچه غلام بود ، اما به سبب احترامي که آن مرد ثروتمند به او مي گذاشت ، درواقع مانند خواجه
و بزرگ آن خانه بود . علت اين همه عزت و بزرگي آن بود که لقمان درحقيقت ، خواجه نفس خويش بود و از هواي نفس
خويش آزاد بود . به سبب همين آزادي از هواي نفس و دوري از اميال و شهوات ، عزيز بود و نزد مرد ثروتمند به دليل
خدمت و وظيفه شناسي عزيزتر شده بود . هرآنچه را که لقمان مي گفت ، مرد ثروتمند مي پذيرفت و بدانها عمل مي
کرد و رأي او را مي پسنديد .
مرد ثروتمند هيچگاه لقمان را به چشم يک غلام و بنده نمي ديد . اما لقمان به سبب حق شناسي و وظيفه داني ،
همواره مرد را بزرگ خويش مي دانست و از او فرمان مي برد و دستورات او را در ظاهر و باطن اجرا مي کرد .
مرد ثروتمند شيفته صدق و صفا و درايت لقمان شده بود و مانند عاشقي که معشوق خود را دوست دارد ، او را دوست
مي داشت و با او نرد محبت مي باخت . هر نوع خوراکي که براي مرد ثرتمند مي آوردند ، ابتدا کسي را به دنبال لقمان
مي فرستاد و او را به سر سفره و يا خوردني دعوت مي کرد و تا لقمان دست به آن غذا نمي برد ، مرد به آن غذا دست
نمي زد و نمي خورد . وقتي كه بر سفره غذا مي نشستند ، ابتدا لقمان غذا مي خورد ، سپس باقيمانده اش را مرد با
اشتها و لذت فراوان مي خورد . اگر لقمان غذايي را نمي خورد ، مرد نيز آن غذا را نمي خورد و يا اگر به ضرورت و ناگزير
مي خورد ، از روي بي اشتهايي و بي ميلي مي خورد .
يک روز براي مرد خربزه اي را به عنوان هديه آوردند . مرد به يکي از غلامانش گفت برو و فرزندم لقمان را خبر کن تا ببايد
و قبل از من خربزه را نوش جان کند . لقمان آمد و احترام بسيار کرد و نزديک مرد نشست . مرد کاردي به دست گرفت و
خربزه را بريد و برش اول را به لقمان داد . لقمان آن برش را انگار که عسل و شکر مي خورد ، با لذت فراوان خورد . مرد
وقتي لذت او را ديد ، از شدت محبت ، برش دوم را نيز به او داد . مرد با توجه به لذتي که در خوردن لقمان مي ديد ، اين
کار را تا برش هفدهم تکرار کرد و لقمان هر هفده برش را با لذتي تمام خورد . تنها يک برش از خربزه باقي مانده بود . مرد
گفت : " اين يک برش را خودم مي خورم تا بدانم و ببينم چگونه خربزه شيريني است که لقمان هفده برش را با آن همه
لذت و حلاوت ، نوش جان کرده است " .
وقتي که مرد برش خربزه را به دهان گذاشت و خورد ، از تلخي و تندي آن برافروخت . خربزه آنقدر تند و تلخ بود که زبان
و حلق او سوخت و تاول زد . مدتي از شدت تلخي و سوختگي ، از خود بيخود شد . وقتي آرام شد ، رو به لقمان کرد و
گفت : " اي جان جهان و اي دوست مهربان من ، تو چطور اين خربزه تلخ را خوردي ؟ اين چه شکيبايي و بردباري است ؟
مگر تو با خود و سلامتي خودت دشمني داري ؟ يگو ببينم اين تلخي را چگونه تحمل کردي ؟ "
لقمان گفت : " من آنقدر از دست بخشاينده تو خورده ام و آنقدر شيريني لطف هاي تو در کام جان من رفته است که
شرمنده احسان تو هستم . اکنون اگر از يک تلخي و يک خربزه تلخ که از دست تو مي خورم ، روي در هم بکشم ،
قدردان نعمتهاي تو نبوده ام . همه شادکامي من از تو است ، اکنون از يک برش خربزه تلخ ، فرياد برآوردن ، خلاف اخلاق
و جوانمردي است . شيريني محبتهاي بسياري که در حق من کرده اي ، تلخي اين برش هاي خربزه را از بين برده است
. آخر از محبت ، خارها گل و سرکه ها مل ( = مي شراب ) مي شود .